روزمره 15 بهمن ۱۳۹۵ / آخ دستم سوخت!

یه مدته خیلی اخبار بد و دلگیر میاد…. نمیدونم…
پلاسکو، بَهمن، کولبَر، ترامپ، آدمایی که ما باهشون کلی خاطره داریم و یهو میرن مثه حسن جوهرچی و …. یا پناهنده‌هایی که هر روز خبر غرق شدنشون توی آب یا لرزیدن و مرگشون توی سرما میاد…. حیف.

چند روز قبل یکم آبِ داغ ریخت روی دستم و گفتم “وای چه داغ بود”… بعد سریع ذهنم رفت پیش اون طفلک‌هایی که توی پلاسکو…. 😢

یکی از آشنایانم اخیراً رفته بوده یک شیرخوارگاه تا کودکی رو به سرپرستی قبول کنه. میگفت وقتی میری داخل همه میان سمتت که بغلشون کنی…. دوس دارن به یکی بگن مامان به یکی بگن بابا….

عجیب دنیایی شده… یکی با تریلی از روی آدما رد میشه، یکی با قَمه میره دم درِ موزه لور، یه‌ورِ دیگه یکسری آدم بی‌عقل با جون انسان‌های بیگناه بازی میکنن و به اسم دین کارهایی میکنن که حتی قابل دیدن نیست.

همیشه این اخبار رو که می‌شنوم، به خودم میگم فرق من با اون بنده‌های خدا چیه… یک بچه‌ی کوچیک رو آب می‌بره رو میاره لب ساحل، اون طرف یکی فکر خودشه که وای من کسی رو راه ندم. یکی نیست بگه خیلی از این اتفاقات رو وقتی برگردی به تاریخ می‌بینی خودتون باعثش بودین و تمدن خیلی از این کشورها رو نابود کردین. چرا دنیا اینجوریه؟

قدیما که اینترنت نبوده و انفدر اخبار و وسایل ارتباطی و … آدما انقدر خبر بد نمیشنیدن. از یه طرف خوبه از یه طرف بد. واقعاً درسته که میگن وقتی بیشتر میدونی بیشتر ناراحتی داری.

بنظرم مهم اینه که نباید امیدمون رو از دست بدیم. زندگی همینه و همیشه همین بوده؛ و این ما هستیم که باید سعی کنیم باهم خوب باشیم. ما انسان ها، ما هستیم که جوامع رو تشکلی میدیم، می هستیم که میریم توی دولت‌ها، توی ارتش‌ها، توی گروه‌ها و ما!

خودم رو میگم: مهم اینه که راه درست رو انتخاب کنم، سعی کنم خوب باشم، به عقل و منطق رجوع کنم و کاری که فکر میکنم خوبه رو انجام بدم. قدر لحظات و اطرافیانم رو بدونم و از فرصت ها استفاده ی صحبح و بهینه کنم. به این فکر کنم که آیا پول، مقام یا شهرت ارزشش رو داره. به فکر خودم نباشم و سعی کنم اگر کسی ازم کمک میخواد، یا خودم فکر میکنم ممکنه کمکی از دستم بر بیاد، برم جلو و انجام بدم.

یهو حس کردم باید اینارو بنویسم. ببخشین اگه ناراحتتون کردم. جمعه اتون بخیر و قدر هم رو بدونیم 🙂

همخوان کنید!
%%footer%%